نوجوانی و جواني
آرامش و وقار و سيمای متفکر " محمد " از زمان نوجوانی در بين همسن و
سالهايش کاملا مشخص بود . به قدری ابو طالب او را دوست داشت که هميشه
مي خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رويش کشد و نگذارد درد يتيمی
او را آزار دهد .
در سن 12سالگی بود که عمويش ابو طالب او را همراهش به سفر تجارتی - که
آن زمان در حجاز معمول بود - به شام برد . درهمين سفر در محلی به نام " بصری "
که از نواحی شام ( سوريه فعلی ) بود ، ابو طالب به " راهبی " مسيحی که نام وی
" بحيرا " بود برخورد کرد . بحيرا هنگام ملاقات محمد - کودک ده يا دوازده
ساله - از روی نشانه هايی که در کتابهای مقدس خوانده بود ، با اطمينان دريافت
که اين کودک همان پيغمبر آخر الزمان است .
باز هم برای اطمينان بيشتر او را به لات و عزی - که نام دو بت از بتهای
اهل مکه بود - سوگند داد که در آنچه از وی مي پرسد جز راست و درست بر زبانش
نيايد . محمد با اضطراب و ناراحتی گفت ، من اين دو بت را که نام بردی دشمن
دارم . مرا به خدا سوگند بده !
بحيرا يقين کرد که اين کودک همان پيامبر بزرگوار خداست که بجز خدا به کسی
و چيزی عقيده ندارد . بحيرا به ابو طالب سفارش زياد کرد تا او را از شر دشمنان
بويژه يهوديان نگاهبانی کند ، زيرا او در آينده مأموريت بزرگی به عهده خواهد
گرفت .
محمد دوران نوجوانی و جوانی را گذراند . در اين دوران که برای افراد عادی ،
سن ستيزه جويی و آلودگی به شهوت و هوسهای زودگذر است ، برای محمد جوان ، سنی
بود همراه با پاکی ، راستی و درستی ، تفکر و وقار و شرافتمندی و جلال . در راستی
و درستی و امانت بی مانند بود . صدق لهجه ، راستی کردار ، ملايمت و صبر و حوصله
در تمام حرکاتش ظاهر و آشکار بود . از آلودگيهای محيط آلوده مکه بر کنار ،
دامنش از ناپاکی بت پرستی پاک و پاکيزه بود بحدی که موجب شگفتی همگان شده
بود ، آن اندازه مورد اعتماد بود که به " محمد امين " مشهور گرديد . " امين "
يعنی درست کار و امانتدار .
در چهره محمد از همان آغاز نوجوانی و جوانی آثار وقار و قدرت و شجاعت و
نيرومندی آشکار بود . در سن پانزده سالگی در يکی از جنگهای قريش با طايفه
" هوازن " شرکت داشت و تيرها را از عموهايش بر طرف مي کرد . از اين جا مي توان
به قدرت روحی و جسمی محمد پی برد .
اين دلاوری بعدها در جنگهای اسلام با درخشندگی هر چه ببيشتر آشکار مي شود ،
چنانکه علی ( ع ) که خود از شجاعان روزگار بود درباره محمد ( ص ) گفت :
" هر موقع کار در جبهه جنگ بر ما دشوار مي شد ، به رسول خدا پناه مي برديم و
کسی از ما به دشمن از او نزديکتر نبود " با اين حال از جنگ و جدالهای بيهوده و
کودکانه پرهيز مي کرد .
عربستان در آن روزگار مرکز بت پرستی بود . افراد يا قبيله ها بتهايی از
چوب و سنگ يا خرما مي ساختند و آنها را مي پرستيدند . محيط زندگی محمد به فحشا و
کارهای زشت و می خواری و جنگ و ستيز آلوده بود ، با اين همه آلودگی محيط ،
محمد هرگز به هيچ گناه و ناپاکی آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستی همچنان
پاک ماند .
روزی ابو طالب به عباس که جوانترين عموهايش بود گفت :
" هيچ وقت نشنيده ام محمد ( ص ) دروغی بگويد و هرگز نديده ام که با بچه ها
در کوچه بازی کند " .
از شگفتيهای جهان بشريت است که با آنهمه بی عفتی و بودن زنان و مردان
آلوده در آن ديار که حتی به کارهای زشت خود افتخار مي کردند و زنان بدکار بر
بالای بام خانه خود بيرق نصب مي نمودند ، محمد ( ص ) آنچنان پاک و پاکيزه زيست
که هيچکس - حتی دشمنان - نتوانستند کوچکترين خرده ای بر او بگيرند . کيست که
سيره و رفتار او را از کودکی تا جوانی و از جوانی تا پيری بخواند و در برابر
عظمت و پاکی روحی و جسمی او سر تعظيم فرود نياورد ؟ !
يادی از پيمان جوانمردان يا ( حلف الفضول )
ازدواج محمد ( ص )
وقتی امانت و درستی محمد ( ص ) زبانزد همگان شد ، زن ثروتمندی از مردم
مکه بنام خديجه دختر خويلد که پيش از آن دوبار ازدواج کرده بود و ثروتی زياد
و عفت و تقوايی بی نظير داشت ، خواست که محمد ( ص ) را برای تجارت به شام
بفرستد و از سود بازرگانی خود سهمی به محمد ( ص ) بدهد . محمد ( ص ) اين
پيشنهاد را پذيرفت . خديجه " ميسره " غلام خود را همراه محمد ( ص ) فرستاد .
وقتی " ميسره " و " محمد " از سفر پر سود شام برگشتند ، ميسره گزارش سفر
را جزء به جزء به خديجه داد و از امانت و درستی محمد ( ص ) حکايتها گفت ، از
جمله برای خديجه تعريف کرد : وقتی به " بصری " رسيديم ، امين برای استراحت زير
سايه درختی نشست . در اين موقع ، چشم راهبی که در عبادتگاه خود بود به " امين "
افتاد . پيش من آمد و نام او را از من پرسيد و سپس چنين گفت : " اين مرد که
زير درخت نشسته ، همان پيامبری است که در ( تورات ) و ( انجيل ) درباره او
مژده داده اند و من آنها را خوانده ام " .
خديجه شيفته امانت و صداقت محمد ( ص ) شد . چندی بعد خواستار ازدواج با
محمد گرديد . محمد ( ص ) نيز اين پيشنهاد را قبول کرد . در اين موقع خديجه چهل
ساله بود و محمد ( ص ) بيست و پنج سال داشت .
خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمد ( ص ) گذاشت و غلامانش رانيز بدو
بخشيد . محمد ( ص ) بيدرنگ غلامانش را آزاد کرد و اين اولين گام پيامبر در
مبارزه با بردگی بود . محمد ( ص ) مي خواست در عمل نشان دهد که مي توان ساده و
دور از هوسهای زود گذر و بدون غلام و کنيز زندگی کرد .
خانه خديجه پيش از ازدواج پناهگاه بينوايان و تهيدستان بود . در موقع
ازدواج هم کوچکترين تغييری - از اين لحاظ - در خانه خديجه بوجود نيامد و همچنان
به بينوايان بذل و بخشش مي کردند .
حليمه دايه حضرت محمد ( ص ) در سالهای قحطی و بی بارانی به سراغ فرزند
رضاعي اش محمد ( ص ) مي آمد . محمد ( ص ) عبای خود را زير پای او پهن مي کرد و
به سخنان او گوش مي داد و موقع رفتن آنچه مي توانست به مادر رضاعی ( دايه ) خود
کمک مي کرد .
محمد امين بجای اينکه پس از در اختيار گرفتن ثروت خديجه به وسوسه های
زودگذر دچار شود ، جز در کار خير و کمک به بينوايان قدمی بر نمي داشت و بيشتر
اوقات فراغت را به خارج مکه مي رفت و مدتها در دامنه کوهها و ميان غار مي نشست
و در آثار صنع خدا و شگفتيهای جهان خلقت به تفکر مي پرداخت و با خدای جهان به
راز و نياز سرگرم مي شد . سالها بدين منوال گذشت ، خديجه همسر عزيز و باوفايش
نيز مي دانست که هر وقت محمد ( ص ) در خانه نيست ، در " غار حرا " بسر
مي برد . غار حرا در شمال مکه در بالای کوهی قرار دارد که هم اکنون نيز مشتاقان
بدان جا مي روند و خاکش را توتيای چشم مي کنند . اين نقطه دور از غوغای شهر و
بت پرستی و آلودگيها ، جايی است که شاهد راز و نيازهای محمد ( ص ) بوده است
بخصوص در ماه رمضان که تمام ماه را محمد ( ص ) در آنجا بسر مي برد . اين تخته
سنگهای سياه و اين غار ، شاهد نزول " وحی " و تابندگی انوار الهی بر قلب پاک
" عزيز قريش " بوده است . اين همان کوه " جبل النور " است که هنوز هم نور
افشانی مي کند .
آغاز بعثت
محمد امين ( ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و
نياز با آفريننده جهان مي پرداخت و در عالم خواب رؤياهايی مي ديد راستين و برابر
با عالم واقع . روح بزرگش برای پذيرش وحی - کم کم - آماده مي شد . درآن شب
بزرگ جبرئيل فرشته وحی مأمور شد آياتی از قرآن را بر محمد ( ص ) بخواند و او
را به مقام پيامبری مفتخر سازد .
سن محمد ( ص ) در اين هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهايی و توجه خاص
به خالق يگانه جهان جبرئيل از محمد ( ص ) خواست اين آيات را بخواند :
" اقرأ باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی
علم بالقلم . علم الانسان ما لم يعلم " .
يعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفريد . او انسان را از خون بسته
آفريد . بخوان به نام پروردگارت که گرامي تر و بزرگتر است . خدايی که نوشتن
با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمي دانست .
محمد ( ص ) - از آنجا که امی و درس ناخوانده بود - گفت : من توانايی
خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که " لوح " را بخواند .
اما همان جواب را شنيد - در دفعه سوم - محمد ( ص ) احساس کرد مي تواند
" لوحی " را که در دست جبرئيل است بخواند . اين آيات سرآغاز مأموريت بسيار
توانفرسا و مشکلش بود . جبرئيل مأموريت خود را انجام داد و محمد ( ص ) نيز
از کوه حرا پايين آمد و به سوی خانه خديجه رفت . سرگذشت خود را برای همسر
مهربانش باز گفت .
خديجه دانست که مأموريت بزرگ " محمد " آغاز شده است . او را دلداری و
دلگرمی داد و گفت : " بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمي دارد زيرا تو نسبت
به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بينوايان کمک مي کنی و ستمديدگان را
ياری مي نمايی " .
سپس محمد ( ص ) گفت : " مرابپوشان " خديجه او را پوشاند . محمد ( ص )
اندکی به خواب رفت .
خديجه نزد " ورقة بن نوفل " عمو زاده اش که از دانايان عرب بود رفت ، و
سرگذشت محمد ( ص ) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموی خود چنين گفت :
آنچه برای محمد ( ص ) پيش آمده است آغاز پيغمبری است و " ناموس بزرگ "
رسالت بر او فرود مي آيد .
خديجه با دلگرمی به خانه برگشت .
نخستين مسلمانان
پيامبر ( ص ) دعوت به اسلام را از خانه اش آغاز کرد . ابتدا همسرش خديجه و پسر
عمويش علی به او ايمان آوردند . سپس کسان ديگر نيز به محمد ( ص ) و دين اسلام
گرويدند . دعوتهای نخست بسيار مخفيانه بود . محمد ( ص ) و چند نفر از ياران
خود ، دور از چشم مردم ، در گوشه و کنار نماز مي خواندند . روزی سعد بن ابی وقاص
با تنی چند از مسلمانان در دره ای خارج از مکه نماز مي خواند . عده ای از بت پرستان
آنها را ديدند که در برابر خالق بزرگ خود خضوع مي کنند . آنان را مسخره کردند و
قصد آزار آنها را داشتند . اما مسلمانان در صدد دفاع بر آمدند .
دعوت از خويشان و نزديکان
پس از سه سال که مسلمانان در کنار پيامبر بزرگوار خود به عبادت و دعوت
مي پرداختند و کار خود را از ديگران پنهان مي داشتند ، فرمان الهی فرود آمد :
" فاصدع بما تؤمر... آنچه را که بدان مأموری آشکار کن و از مشرکان روی بگردان " .
بدين جهت ، پيامبر ( ص ) مأمور شد که دعوت خويش را آشکار نمايد ، برای
اين مقصود قرار شد از خويشان و نزديکان خود آغاز نمايد و اين نيز دستور الهی
بود : " وأنذر عشيرتک الاقربين . نزديکانت را بيم ده " . وقتی اين دستور آمد ،
پيامبر ( ص ) به علی که سنش از 15سال تجاوز نمي کرد دستور داد تا غذايی فراهم
کند و خاندان عبد المطلب را دعوت نمايد تا دعوت خود را رسول مکرم ( ص ) به
آنها ابلاغ فرمايد . در اين مجلس حمزه و ابو طالب و ابو لهب و افرادی نزديک
يا کمی بيشتر از 40نفر حاضر شدند . اما ابو لهب که دلش از کينه و حسد پر بود
با سخنان ياوه و مسخره آميز خود ، جلسه را بر هم زد . پيامبر ( ص ) مصلحت ديد
که اين دعوت فردا تکرار شود . وقتی حاضران غذا خوردند و سير شدند ، پيامبر اکرم
( ص ) سخنان خود را با نام خدا و ستايش او و اقرار به يگانگي اش چنين آغاز
کرد:
" ... براستی هيچ راهنمای جمعيتی به کسان خود دروغ نمي گويد . به خدايی که
جز او خدايی نيست ، من فرستاده او به سوی شما و همه جهانيان هستم . ای خويشان
من ، شما چنانکه به خواب مي رويد مي ميريد و چنانکه بيدار مي گرديد در قيامت
زنده مي شويد ، شما نتيجه کردار و اعمال خود را مي بينيد . برای نيکوکاران بهشت
ابدی خدا و برای بدکاران دوزخ ابدی خدا آماده است . هيچکس بهتر از آنچه من
برای شما آورده ام ، برای شما نياورده . من خير دنيا و آخرت را برای شما
آورده ام . من از جانب خدا مأمورم شما را به جانب او بخوانم . هر يک از شما
پشتيبان من باشد برادر و وصی و جانشين من نيز خواهد بود " .
وقتی سخنان پيامبر ( ص ) پايان گرفت ، سکوت کامل بر جلسه حکمفرما شد .
همه درفکر فرو رفته بودند . عاقبت حضرت علی ( ع ) که نوجوانی 15ساله بود
برخاست و گفت : ای پيامبر خدا من آماده پشتيبانی از شما هستم . رسول خدا ( ص )
دستور داد بنشيند . باز هم کلمات خود را تا سه بار تکرار کرد و هر بار علی
بلند مي شد . سپس پيامبر ( ص ) رو به خويشان خود کرد و گفت :
اين جوان ( علی ) برادر و وصی و جانشين من است ميان شما . به سخنان او
گوش دهيد و از او پيروی کنيد .
وقتی جلسه تمام شد ، ابو لهب و برخی ديگر به ابو طالب پدر علی ( ع )
مي گفتند : ديدی ، محمد دستور داد که از پسرت پيروی کنی ! ديدی او را بزرگ تو
قرار داد !
اين حقيقت از همان سرآغاز دعوت پيغمبر ( ص ) آشکار شد که اين منصب
الهی : نبوت و امامت ( وصايت و ولايت ) از هم جدا نيستند و نيز روشن شد که
قدرت روحی و ايمان و معرفت علی ( ع ) به مقام نبوت به قدری زياد بوده است
که در جلسه ای که همه پيران قوم حاضر بودند ، بدون ترديد ، پشتيبانی خود را - با
همه مشکلات - از پيامبر مکرم ( ص ) اعلام مي کند .
دعوت عمومي
سه سال از بعثت گذشته بود که پيامبر ( ص ) بعد از دعوت خويشاوندان ،
پيامبری خود را برای عموم مردم آشکار کرد . روزی بر کوه " صفا " بالا رفت و با
صدای بلند گفت :
يا صباحاه ! ( اين کلمه مانند زنگ خطر و اعلام آمادگی است ) .
عده ای از قبايل به سوی پيامبر ( ص ) شتافتند . سپس پيامبر رو به مردم
کرده گفت : " ای مردم اگر من به شما بگويم که پشت اين کوه دشمنان شما کمين
کرده اند و قصد مال و جان شما را دارند ، حرف مرا قبول مي کنيد ؟ همگی گفتند :
ما تاکنون از تو دروغی نشنيده ايم . سپس فرمود : ای مردم خود را از آتش دوزخ
نجات دهيد . من شما را از عذاب دردناک الهی مي ترسانم . مانند ديده بانی که
دشمن را از نقطه دوری مي بيند و قوم خود را از خطر آگاه مي کند ، منهم شما را از
خطر عذاب قيامت آگاه مي سازم " . مردم از مأموريت بزرگ پيامبر ( ص ) آگاه تر
شدند. اما ابو لهب نيز در اين جا موضوع مهم رسالت را با سبکسری پاسخ گفت .
نخستين مسلمين
به محض ابلاغ عمومی رسالت ، وضع بسياری از مردم با محمد ( ص ) تغيير کرد .
همان کسانی که به ظاهر او را دوست مي داشتند ، بنای اذيت و آزارش را گذاشتند.
آنها که در قبول دعوت او پيشرو بودند ، از کسانی بودند که او را بيشتر از
هر کسی مي شناختند و به راستی کردار و گفتارش ايمان داشتند . غير از خديجه و
علی و زيد پسر حارثه - که غلام آزاد شده حضرت محمد ( ص ) بود - ، جعفر فرزند
ابو طالب و ابوذر غفاری و عمرو بن عبسه و خالد بن سعيد و ابوبکر و ... از
پيشگامان در ايمان بودند ، و اينها هم در آگاه کردن جوانان مکه و تبليغ آنها به
اسلام از کوشش دريغ نمي کردند .
نخستين مسلمانان : بلال - ياسر و زنش سميه - خباب - أرقم - طلحه - زبير -
عثمان - سعد و ... ، روی هم رفته در سه سال اول ، عده پيروان محمد ( ص ) به
بيست نفر رسيدند .
آزار مخالفان
کم کم صفها از هم جدا شد . کسانی که مسلمان شده بودند سعی مي کردند بت
پرستان را به خدای يگانه دعوت کنند . بت پرستان نيز که منافع و رياست خود
را بر عده ای نادانتر از خود در خطر مي ديدند مي کوشيدند مسلمانان را آزار دهند و
آنها را از کيش تازه برگردانند .
مسلمانان و بيش از همه ، شخص پيامبر عاليقدر از بت پرستان آزار
مي ديدند . يکبار هنگامی که پيامبر ( ص ) در کعبه مشغول نماز خواندن بود و سرش
را پايين انداخته بود ، ابو جهل - از دشمنان سرسخت اسلام - شکمبه شتری که قربانی
کرده بودند روی گردن مبارک پيغمبر ( ص ) ريخت . چون پيامبر ، صبح زود ، برای
نماز از منزل خارج مي شد ، مردم شاخه های خار را در راهش مي انداختند تا خارها در
تاريکی در پاهای مقدسش فرو رود . گاهی مشرکان خاک و سنگ به طرف پيامبر
پرتاب مي کردند . يک روز عده ای از اعيان قريش بر او حمله کردند و در اين ميان
مردی به نام " عقبه بن ابی معيط " پارچه ای را به دور گردن پيغمبر ( ص ) انداخت
و به سختی آن را کشيد به طوری که زندگی پيامبر ( ص ) در خطر افتاده بود . بارها
اين آزارها تکرار شد .
هر چه اسلام بيشتر در بين مردم گسترش مي يافت بت پرستان نيز بر آزارها و
توطئه چيني های خود مي افزودند . فرزندان مسلمان مورد آزار پدران ، و برادران
مسلمان از برادران مشرک خود آزار مي ديدند . جوانان حقيقت طلب که به اعتقادات
خرافی و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرويده بودند به زندانها
درافتادند و حتی پدران و مادران به آنها غذا نمي دادند . اما آن مسلمانان با
ايمان با چشمان گود افتاده و اشک آلود و لبهای خشکيده از گرسنگی و تشنگی ، خدا
را همچنان پرستش مي کردند .
مشرکان زره آهنين در بر غلامان مي کردند و آنها را در ميان آفتاب داغ و روی
ريگهای تفتيده مي انداختند تا اينکه پوست بدنشان بسوزد . برخی را با آهن داغ شده
مي سوزاندند و به پای بعضی طناب مي بستند و آنها را روی ريگهای سوزان مي کشيدند .
بلال غلامی بود حبشی ، اربابش او را وسط روز ، در آفتاب بسيار گرم ، روی
زمين مي انداخت و سنگهای بزرگی را روی سينه اش مي گذاشت ولی بلال همه اين آزارها
راتحمل مي کرد و پی در پی ( احد احد ) مي گفت و خدای يگانه را ياد مي کرد . ياسر
پدر عمار را با طناب به دو شتر قوی بستند و آن دو شتر را در جهت مخالف يکديگر
راندند تا ياسر دو تکه شد . سميه مادر عمار را هم به وضع بسيار دردناکی شهيد
کردند . اما مسلمانان پاک اعتقاد - با اين همه شکنجه ها - عاشقانه ، تا پای مرگ
پيش رفتند و از ايمان به خدای يگانه دست نکشيدند .